نام کتاب:از بودن تا ماندن زینبیه و ثارالله
نویسنده:جعفر شیخ الاسلامی
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
»پکیج های تصفیه فاضلاب | 1 | 467 | sakbari |
»درگیریهای شدید در حومه«حمص» و هلاکت دهها داعشی + نقشه | 0 | 1218 | mehran19 |
»هفت قانون طلایی بقای عشق | 0 | 1704 | admin |
»آشنایی با «فجر» جدیدترین و مدرنترین اسلحه تهاجمی ساخت ایران +عکس | 0 | 1779 | admin |
»کشور تروریست پروری که خود طعمه تروریسم شد+ تصاویر | 0 | 1640 | admin |
»آشوب و فتنه گری جدید جریان صادق شیرازی بر علیه جمهوری اسلامی ایران +تصاویر | 0 | 1652 | maryam |
»تانکهای قدرتمند جهان در یک نگاه+تصاویر | 0 | 1594 | milad225 |
»سپاه پاسداران ایران پهپادهایی با برد ۳۰۰۰ کیلومتر دارد | 0 | 1465 | maryam |
»روایتی تصویری از ۶۹ مورد ظلم «جنایتکار بزرگ» در حق مردم جهان | 0 | 1491 | admin |
»یک عکس از شهید حسین مریدی زاده | 0 | 1514 | admin |
الله بندسی:
توی جاده منتظر ماشین نشسته بودم هر ماشینی رد میشد دست بالا می کردم که نگه داره اما نگه نمی داشتند.گرم بود و از سر و صورتم بد جور عرق میریخت. بالاخره یه تویوتا نگه داشت و سوار شدم و شروع کردم به نق زدن ، آروم که شدم راننده ازم پرسید کجا میری؟
گفتم: نقاشمو برای کشیدن عکس شهداء اومدم.
خیلی مهربون بود ، گفت: میرسونمت به پادگان، خلاصه حسابی با هم گفتیم و خندیدیم تا به در پادگان رسیدیم داخل رفتیم و منو گذاشت دم در ساختمان فرهنگی موقع خدا حافظی ازش پرسیدم: راستی اسمتو بهم نگفتی؟گفت: الله بندسی .گفتم: یعنی چی؟ گفت: به زبون ترکی یعنی:بنده خدا.
چند روز بعد یکی از رفقاء که فرمانده گردان بود به دیدنم اومد و گفت برای نهار میره ساختمان فرمانده ای،از من هم خواست باهاش برم تا به فرماند لشگر حاج مهدی باکری معرفیم کنه،منم از خدا خواسته قبول کردم.
ظهر شد و رفتیم برا نهار که دیدم الله بندسی دم در ایستاده و به مهمونا خوش آمد،میگه، تا دیدمش رفتم جلو و بغلش کردم و یه چاق سلامتی گرم و محکم زدم پشتش و گفتم:بی معرفت دیگه سراغ ما نمی آی و خلاصه کلی گله گزاری کردم.
اونم تو جواب عذر خواهی کرد و منو به داخل اتاق دعوت کرد.
در همین حین متوجه دوستم که فرمانده گردان بود شدم که حسابی رنگ از رخسار نازش پریده بود،گفتم: خوب فرمانده لشگر رو بهم نشون بده.
با صدائی که دلخوری و ترس و ملامت داشت گفت:همونی که زدی پشتش فرماند لشگر حاج مهدی باکری بود.
تا اینو گفت جاخوردم و هم تعجب کردم که فرمانده لشگر اینقدر متواضع و با گذشت؟!!!و هم خجالت کشیدم که اینطور رفتار کردم.